قصه ی17 . فقط در سایت عشق امروزی
تاريخ : سه شنبهبرچسب:, | 3:0 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

-♥*°*♥-عـــشــق☆ امـــــــــــــروزی-♥*°*♥-☆

 

 

بدبخت شدم که پسر اقا فتاح میخواد باهام عروسی کنه!)مادر طبق معمول داشت میگفت(تقصیر خودته که خاستگارهای خوبت رو رد میکنی....)که ناگهان پدر همانطور که سرش توی کتاب ناسخ التواریخ بود گفت(تو لیاقت نداری جوانی مثل همایون شوهرت شه...به درد تو همین بچه سوسولهایی میخورن که با دارایی باباشون آقایی میکنن).من ومادر هردو خنده مان راتمام کردیم.بااین تفاوت که من به احترام حرف پدر که استاد دانشگاه بود سکوت کردم اما مادر طبق معمول مشغول مناظره همراه پدر شد(پس چی!بده که میخوام دخترم رو به یک نفر که هم شان خودمونه بدم؟.....)پدر گفت(بد نیست اما به شرطی که داماد آینده ات خودش جوهر داشته باشه نه اینکه با سروت باباش آقایی کنه وبهش احترام بزارن......اعتبار یعنی همان چیزی که همایون توی محل وبین همسایه ها داره*حالیت شد خانم؟)این ها رو پدر گفت ومادرحرف همیشگی خودش روزد(آخه من چطوری توی مردم سر بلند کنم وبگم دختر دکتر احمدی شده زن پسر باغبان خونه شون؟)پدر یک مرتبه عصبانی شدوگفت(همانطوری که سی سال قبل شدی زن بلیط پاره کنه شرکت واحد*اما اون جوان چون غیرت داشت امروز شده دکتر احمدی!)مادر که هیچ وقت دوست نداشت پدر گذشته را یادآور شود به حالت قهر به طرف استخر خانه راه افتادودر حالی که بغض کرده بود گفت(دختر عزیز کرده ام رو بدم به یک پسر باغبان؟؟)مادر این راگفت واز اتاق بیرون رفت.پدر مرا کنار خودش نشاند وگفت(ژاله جان به حرفهای صدمن یک غاز مادرت توجه نکن.....به خداهیچ کدام از این بچه پولدارهایی که پاشنه ی خونه رو برداشتن وهمه شون هم چشمشون دنبال زرق وبرق زندگی ماست ناخن چیده ی همایون نمیشن....من ازآغاز بچگی بالای سر این پسربودم....همایون پس فردا یک وکیل زبردست میشه از همه مهم تر اینکه پسر باشعور واصیلیه ومن مطمعنم ترو خوشبخت میکنه.....پس چرا حالا که عاشق تو شده داری لگد به بخت خودت میزنی؟چند ثانیه مکث کردمو گفتم(آخه چطوری بگم پدر؟!من دلم میخوادشوهرم امروزی باشه...بامد روز پیش بره...لباسهاش امروزی باشه و.....این همایون بااینکه خوش قیافست اما با مد روز غریبست.....)پدرم سری تکان دادوگفت(افسوس که زرگر نیستی تاقیمت این زر رو بدونی!حرفهایم باپدر نیمه کاره ماندواز اتاق خارج شدم*همایون رو دیدم که کتاب به دست داشت از خانه بیرون میرفت اما طوری به من نگاه کردکه احساس کردم همه ی حرفهای مراشنیده است وبعدهافهمیدم که حدسم اشتباه نبوده!......دوروز بعدساعت10صبح ازخواب بیدار شدم وخواستم توی حیاط پرازدرخت خانه مان قدم بزنم که پدرم رادیدم که زیر سایه یکی از درختها دارد باهمایون حرف میزند*باهردوی انها سلام وعلیک کرمو چرخی توی حیاط زدم وبرگشتم داخل ساختمان تا صبحانه بخورم مادر طبق معمول روزهای سه شنبه به خانه ی خاله ام رفته بودوصبحانه رو مستخدم خانه برایم اماده کرد*هنوزازسرمیز بلند نشده بودم دیدم که پدرنیزبرای خریدن روز نامه ازخانه خارج شد*داشتم آخرین لغمه رومیخوردم که درست لحظه ای که مستخدم جاروبرقی رو روشن کرد ناگهان دیدم یک جوان با چهره وقیافه وتیپ عجیب وغریبی وارد اتاق شدیک شلوارک کوتاه وقرمز وزرد پوشیده بود*موهایش رو از پشت به صورت مسخره ای دم اسبی کرده بود*یک پیراهن به رنگ بنفش تند برتن داشت وتوی گردنش نیز یک پلاک انداخته بودکه یک عقرب خشک شده بود *سپس آمد جلوی من زانو زدوبالحن مسخره ای گفت(سلام بربانوی شبها ونیز.....آیااین پیراهن من که متعلق به سزار سوم است واین شلوارک که مال ملیجک ناصرالدین شاه است واین مدل موی سر که از سگ مایکل جکسون تقلید کرده ام  در شان مردی که قرار است همسر سرکار علیه بشه هست؟؟؟)جوان مسخره داشت همونطور میگفت که لحظه ای به چهره ش دقیق شدم ویک مرتبه گفتم(

آقاهمایون شمایی؟)وبدون اینکه منتظر جواب باشم زدم زیر خنده باورم نمیشد که همایون دانشجوی سال دوم حقوق خودش رو به این سرو وضع درآورده باشه!همین طور داشتم میخندیدم که اواین بار بالحن خودش به آرامی گفت(حق داری بخندی .....اما این خنده رو باید به خودت بکنی....باید به افکار مضحک خودت بخندی)*اولین بار بود که همایون داشت بااین لحن بامن حرف میزد*وادامه داد(میدونم حق ندارم به عنوان یک بچه باغبان بادختر ارباب این طوری حرف بزنم ....اما چون این آخرین گفتگوی من باشماست زدم به سیم آخر!بله ژاله خانم ....خودم رو به این قیافه دراوردم تا بهتون نشون بدم که چه ایده آلی تو ذهنته ولی من بااینکه عاشقتم همین الان ازاین خونه میرم ودیگه هم برنمیگردم ...امامتاسفم که تو حتی قدرت این تشخیص رو نداری که بتونی بین یک عشق صادقانه مثل عشق من رو بااون کسایی که بخاطر موقعیت پدرت خودش رو عاشق تو جلوه میدن فرق بزاری!)همایون اینها رو گفت وازاتاق خارج شد.چند لحظه ی اول خیلی عصبانی بودم اما بعدا آرام شدم*این اولین بار بود که یک نفر این طور بی پرده مرا به رخ خودم میکشید....ناگهان یاد همه ی این سالها افتادم که کنار همایون بزرگ شده بودم واز او جز احترام ونجابت چیزی ندیده بودم....بعدیاد حرف پدرافتادم که گفته بو تو زرگرنیستی که.......داخل حیاط شدم همایون رادیدم که چمدان به دست دارد از آقا فتاح که بسختی اشک میریخت خداحافظی میکند*میدانستم که باید کاری بکنم*همان لحظه باید انجام دهم ...همایون جلوی در رسیده بودکه او راصدا کردم*رویش راکه برگرداند گفتم(میخواستم بگم توبااین لباسهای خودت خیلی خوش تیپ تری.ساک که ازدستش افتادمن هم سرم روپایین انداختم!....امروز که سه سال از ازدواجم با همایون میگذره تمام تلاشم اینه که قدر این گوهر رو بدونم!همایون طلاییه که نصیب من شده!*من روز خویش را *       *باآفتاب روی تو *       *کزمشرق خیال دمیده است*                 *آغازمیکنم*                    *من باتومینویسم ومیخوانم*                              *من باتو راه میروم حرف میزنم*                 *واز شوق این محال که دستم به دست توست*           * من جای راه رفتن* پرواز میکنم*                                                        atefe

<!--[if gte mso 9]>


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: